امیربهادرامیربهادر، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

روزگار من و بهادر

پارک و توپ

صبح جمعه بود که بابا محمد زنگ زد به ما که اماده بشیم با هم بریم ماهان مجموعه تفریحی هزاردستان من وتو اماده شدیم و تو در مسیر خواب رفتی وقتی که نهارمون رو خوردیم اونوقت بود که تو بیدار شدی جای زیبایی بود ویک پارک برای بچه ها داشت این بود که تو حسابی حال کردی بهادر در پارک به دنبال پیدا کردن توپ بالاخره یک توپ به دست یک دختر کوچولوی عزیز دیدی و رفتی به زور توپ رو بگیری وای وای وای دیدی اینجوری نمیشه قرارشد با هم کناربیان در اخر تصمیم گرفتین با هم توپ بازی کنین افرین پسر عزیزم بقیه عکسها در ادامه مطلب   تا وقتی چشمت به یک توپ دیگه افتاد و دیدی کسی با این توپ بازی نمیکنه سریع رفتی دنبال اون توپه یک کم اطرا...
30 دی 1391

قرار

صبح سه شنبه خاله فاطمه به من اس ام اس داد که داره میاد بازار مسگرها من و تو هم سریعا اماده شدیم  و زدیم از خانه بیرون وقتی ما رسیدیم خاله فاطمه هنوز نیامده بود برای همین رفتیم تو یک مغازه لباس فروشی چرخی بزنیم تا خاله برسه دم مغازه پای من سر خورد خوردم زمین حالا مرد کوچک من مگه اینجور برای من میخندید به خدا از خنده تو بیشتر کم اوردم پسر بزرگ کردم بیاد دستمو بگیره یا اینجوری قهقهه بزنه درعوض من همیشه از خنده های تو شاد میشم وسریع خودمو جمع و جور کردم پا شدم در همین موقع خاله رسیده بود  دم در بازار مسگرهاو ما هم زود رفتیم به استقبالشون خیلی خاله خوب و مهربونی بود و از همه مهم تر دختر  نازی به اسم رایا داشت ولی حیف اولش رایا...
28 دی 1391

جدیدترین مدل خواب

وقتی پسرم خسته ای هر چی دستت باشه فکر میکنی منمو میگیری تو بغلت و میخوابی وای عزیزم من که اینقدر لاغر نیستم هههههههههه ...
25 دی 1391

زیباترین لبخند

دنیا برایم زیبا و رنگین میشود وقتی پسرم به من لبخند میزند خداوندا این لبخند را از پسرم هیچ وقت نگیر . بهادرم امیدوارم در دنیا چنان مردانه زندگی کنی تا خداوند هم هیچ وقت لبخندش رو از تو نگیرد . ای جانم لبخند از این شیرین تر وجود نداره پی نوشت : با تشکر از مادر بزرگ بهادر<مامان بابا> که این ژاکت زیبا رو برای بهادر بافتن ...
9 دی 1391

مطالعه

مرد کوچک من خوشحالم که در همه حالات دست از دفتر و یا کتاب شعرت برنمیداری ودر ضمن ناگفته نماند اینقدر من این کتاب حسنی رو برات میخونم دهنم خشک میشه ولی باز تا تموم میشه منو مجبور میکنی دوباره بخونم  اول در حالت ایستاده در حال مطالعه کمی خسته شدی ادامه مطالعه در حالت نشسته دیگه خیلی خسته شدی در نهایت مطالعه در حالت خوابیده و استراحت بهادر دیگه دانشمند شدی مامان   ...
9 دی 1391

20 ماهگی و نماز

الا به ذکرالله تطمئن القلوب امروز ظهر دیدم دستگیره ای رو که من با اون قابلمه داغ را از روی گاز برمیدارمو برداشتی با خودت بردی من و بابا شاهد خیلی کنجکاو شدیم که بفهمیم این دستگیره رو برای چی برداشتی وبا خودت بردی  در این لحظه با صحنه ای روبرو شدم  که دلم گرم شد و وجودم ارام گرفت بله مرد کوچک من از دستگیره به جای جانماز استفاده کرده بود و بر روی ان مثل یک فرشته سجده کرده بود لحظه ی زیباییه بهادر عزیز من خداوند همیشه پشت و پناهت 20ماهگیت مبارک   ...
5 دی 1391

شب یلدا

مثل همیشه منو مرد کوچک اماده شدیم و رفتیم خانه دایی حمید برای مراسم شب یلدا شب خوبی بود و به هر دو تامون خوش گذشت بهادر عزیزم از اینکه این شب یلدا رو با هم بودیم به من که حسابی خوش گذشت امیدوارم عمرت مثل بلندی شب یلدا باشه   پی نوشت:تشکر از دایی حمید به خاطر میزبانی خوبشان و از دایی مجید به خاطر درست کردن کیک انار که بسیار زیبا بود همه لحظه های پایانی پاییزت  پر از خش خش ارزوهای قشنگ یلدا مبارک عزیزم   ...
3 دی 1391
1